ساحره دختری از دیار کردستان با دستاری بر سر، زنی با قامتی بلند، محکم و استوار به دنبال دکتر در بیمارستان میدوید.
هشت سال پیش وقتی که اولین کودک او بدنیا آمد مبتلا به بیماری تالاسمیبود و حالا که بهروز هشت ساله شده بود مجبور بود هر هفته بعضی از فراوردهای خونی را از طریق سرم دریافت کند. کودکی زیبا، مهربان و باهوش با اندامینحیف. ضعفی که از نارسایی خونی بر او عارض شده بود. ساحره برای درمان کودک خود راه زیادی طی کرده بود. تنها جوابی که از پزشکان شنیده بود، پیوند مغز استخوان بود. پیوندی که میبایستی از برادر و یا خواهر خود دریافت کند. بهروز برادر و خواهر نداشت. ساحره دوسال بعد از تولد بهروز تصمیم میگیرد کودک دیگری را برای نجات بهروز بدنیا بیاورد. پسری که نام پیروز بر خود گرفت. به امید پیروزی بر سختی روزگار این نام را بر او گذاشته بود.
ساحره با گامهای بلند به دنبال دکتر میدوید. دکتر بی اعتنا به فریاد ساحره ، راه خود را میرفت پزشکان بیمارستان وقت خود را برای گوش کردن به صحبتهای همراهان بیمار تلف نمیکنند. در حالی که نفس نفس میزد به دکتر گفت جواب آزمایش پیروز آماده شده است و دکتر در حالی که نیم نگاهی به جواب آزمایش کرد گفت احتمال موفقیت عمل پیوند پنجاه پنجاست.
ساحره که هشت سال تمام سختی کشیده بود انتظار این جواب را نداشت، اما او کسی نبود که به این آسانی تن به شکست بدهد. با خود گفت با تمام توان از او مراقبت خواهم کرد و همه شرایط بعد از عمل را برای او ایجاد خواهم کرد. حتما نجاتش خواهم داد.
اطاق عمل حاضر شده بود و بهروز هم آماده دریافت مغز استخوان. به منظور آمادگی پیوند مغز استخون همه استخوانهای سراسر بدن او را با شیمیدرمانی از محتوا خالی کرده بودند. تا مغزاستخوان سالم را جایگزین مغز معیوب کنند. گلبول سفید خون او صفر شده بود و کوچکترین میکروبی ممکن بود منجر به مرگ او شود. اکنون میبایستی مقداری از خون پیروز را در رگهای او جاری کنند تا مغز استخوان از طریق رگهای خونی درون استخوانهای او جای بگیرد. روند معکوس است . همیشه مغز استخوان گلبولهای خونی را میسازد و به خون میریزد اما اینبار جریان خون میبایستی مغز بسازد و در استخوان جای دهد.
زیاد طول نکشید که پیروز از اطاق عمل خارج و بهروز هم به بخش استریل بیمارستان منتقل شد. گروه خونی بهروز عوض شده بود از a + به o - تبدیل شده بود. رنگ رخسارش پریده تر و دلش لرزان. پیوند مغز استخوان اگر ناقص میگرفت ممکن بود یکی از اعضای بدن را درگیر کند. کبد یا کلیهها و یا هر جای دیگر.
ساحره اجازه ورود به بخش استریل بیمارستان را نداشت اما یک لحظه از پشت در بخش استریل خون بیمارستان کنار نمیرفت. انتظار میکشید حاصل هشت سال سختی و مراقبتهایی را که از بهروز کرده بود ببیند. با چهرهای مصمم قدم میزد تا کسی متوجه خستگی هشت سال دوندگی او نشود. هشت سال مراقبت طاقت فرسا از کودکی که پاره تن است و روز به روز هم لاغر تر و نحیف تر میشود کار است بس دشوار.
سه روز از پیوند بهروز گذشت که علائم درگیری پوست او آشکار شد، رنگ پوست او به سیاهی گرایید او را به بخش خون منتقل کرده بودند و ساحره این اجازه را یافته بود که پیش او بماند. درست مانند کسی که هر شب به گل کوچک گلدانش آب میدهد تا پژمرده نشود به بهروز غذا میداد و او را نوازش میکرد. نوازشهای ساحره به بهروز آرامش میداد. با حضور مادرش احساس قدرتمند بودن میکرد.
هر روز صبح که ساحره میبایستی بخش را به علت ورود دکترها ترک کند کمری خمیده تر از روز قبل پیدا میکرد. پانزده روز از عمل گذشته بود که ترکهایی بر روی پوست کاملا سیاه شده بهروز پیدا شد. ترکهایی که میشد از زیر آنها گوشتها و رگهای بهروز را دید. قرمزی گوشتهای بهروز از زیر سیاهی پوست ترک خورده او منظره ناگواری را برای ساحره ایجاد کرده بود. جگر گوشه اش حال و روز خوشی نداشت. حال و روز ساحره از او بدتر. حالا دیگر برای نوازش کردن بهروز میبایستی دستان خود را ضد عفونی کند تا زخمهای عمیق صورت بهروز عفونت نکند.
بیست و پنج روز گذشته بود و چروک صورت ساحره همراه با ترکهای پوست فرزندش زیاد میشد. ساحره در حالی که پاهای خود را به سختی با خود میکشید خود را کشان کشان به دکتر رساند و از او پرسید اقای دکتر ما چکار میتوانیم بکنیم و هر بار این جواب را از دکتر میشنید "باید صبور باشید و دعا کنید". چهل و پنج روز گذشت و قامت ساحره کاملا خمیده شده بود. وضع بهروز روز بروز بدتر میشد. ساحره دیگر حتی قادر به اشک ریختن نبود. مات و مبهوت در مقابل سرنوشت ایستاده بود و به این جمله فکر میکرد. من میتوانم ، و باید کودکم را نجات دهم. جملاتی که همیشه به همسرش میگفت و همسرش او را به تسلیم در مقابل مشیت الهی تشویق میکرد. اما او حاضر نبود تسلیم شود. و اکنون سرنوشت کمر او را به حالت تسلیم خم کرده بود. پنجاه روز از عمل بهروز گذشته بود که ساحره وارد اطاق بهروز شد اما بهروز را در اطاق نیافت. بهروز رفته بود و جای خود را به پیروز داده بود.